طراحی سایت در اصفهان | بهترین و جذاب ترین | تیم راهکارهای وب

۴۶ بازديد

طراحی سایت در اصفهان | بهترین و جذاب ترین | تیم راهکارهای وب

طراحی وبسایت زیبا به عنوان یکی از مهمترین عوامل جذب کاربران به سایت شما، توجه زیادی را به خود جلب کرده است. در اینجا، چند راهنمای کاربردی برای طراحی وبسایت زیبا را معرفی می کنیم:

 

1. انتخاب رنگ های مناسب

وب سایت واکنش گرا طراحی نمایید.

رنگ ها باعث جذب نظر کاربران به وبسایت شما می شوند. از رنگ های روشن و شاد استفاده کنید تا کاربران را به خود جذب کنید.

 

2. ایجاد یک طرح ساده و کاربرپسند

 

طراحی وبسایت ساده و کاربرپسند، کاربران را به سایت شما جذب می کند. سایت شما باید طوری طراحی شود که کاربران به راحتی بتوانند به اطلاعات دلخواه خود دسترسی پیدا کنند.

 

3. استفاده از تصاویر با کیفیت

 

استفاده از تصاویر با کیفیت، جذابیت وبسایت شما را افزایش می دهد. تصاویر باید به طور مناسب در سایت قرار گیرند تا با استفاده از آن ها، کاربران را به سایت شما جذب کنید.

 

4. استفاده از فونت های خوانا

 

فونت های خوانا، کاربران را به سایت شما جذب می کنند. از فونت هایی که خوانایی بالایی دارند، استفاده کنید تا کاربران به راحتی بتوانند متن های مختلف را بخوانند.

 

5. انتخاب تصاویر مناسب

 

تصاویر مناسب، جذابیت وبسایت شما را افزایش می دهند. از تصاویری که به صورت حرفه ای گرفته شده اند و با محتوای وبسایت شما همخوانی دارند، استفاده کنید.

 

6. ایجاد یک طرح منحصر به فرد

 

طراحی یک وبسایت منحصر به فرد، جذابیت ویژه ای به سایت شما می دهد. با ایجاد یک طرح منحصر به فرد، کاربران به سایت شما جذب می شوند.

تیم بزرگ راهکارهای وب  websolutiontools.com

7. استفاده از تأثیرات حرکتی

 

استفاده از تأثیرات حرکتی، جذابیت وبسایت شما را افزایش می دهد. با استفاده از تأثیرات حرکتی مناسب، کاربران به سایت شما جذب می شوند.

 

راهکارهای وب، یک سایت حرفه‌ای در زمینه طراحی و پشتیبانی سایت های وب می باشد. این سایت با داشتن تجربه‌ی بیش از چندین سال در زمینه طراحی و توسعه‌ی وب سایت‌ها، به شما کمک می‌کند تا یک سایت جذاب و کارآمد برای کسب و کار خود ایجاد کنید.

 

خدمات ارائه شده توسط راهکارهای وب شامل طراحی سایت، بهینه سازی سایت برای موتورهای جستجو، پشتیبانی فنی و نگهداری سایت است. همچنین، این سایت به شما کمک می‌کند تا با استفاده از تکنولوژی های روز دنیا، در حریم امنیتی بالا، سایتی ایمن و پایدار برای کسب و کار خود ایجاد کنید.

 

راهکارهای وب با داشتن تیمی متخصص و با تجربه، قادر است به نیازهای خاص هر کسب و کار پاسخ دهد و با برآورده کردن این نیازها، به شما کمک کند تا به موفقیت بیشتری در کسب و کار خود برسید.

 

با انتخاب راهکارهای وب، شما مطمئن هستید که بهترین خدمات در زمینه طراحی و پشتیبانی سایت را دریافت خواهید کرد و به راحتی می‌توانید با مشتریان خود در ارتباط باشید و کسب و کار خود را به سطح بالاتری برسانید.

منبع : تیم بزرگ راهکارهای وب  websolutiontools.com

طراحی سایت در اصفهان | بهترین و جذاب ترین | تیم راهکارهای وب

طراحی سایت در تهران ?جذاب ترین در 1402 | - تیم راهکارهای وب

طراحی سایت در شیراز (حرفه ای + کارآمد) با قیمت عالی 2023

مجید جلیلی - تیم راهکارهای وب

پاک کردن گذشته شخصی با جایگزینی و تمرین رفتارهای جدید

۴۳ بازديد

بیشتر افراد فکر می‌کنند به یادسپاری گذشته و کارهایی که در آن انجام داده‌اند بسیار مهم است. اما من معتقدم گذشته‌ها گذشته و چیزی که مهم است امروز و آینده شماست.

کاری که در گذشته انجام داده‌اید نقشی در آینده شما نخواهد داشت. پس بهتر است تمامی حواس خود را بر روی کارها و وقایع امروز خود قرار دهید و از لحظه‌ای که در آن هستید لذت ببرید.

در این مقاله قصد داریم ? روش مناسب برای فراموش کردن حوادث و رویداد‌های ناگوار گذشته را بیان کنیم  که در آن نقش رفتاردرمانی به روش ساده را خواهید آموخت.

 

طرز فکر خود را تغییر دهید:

اگر ذهن شما بر روی موارد منفی تمرکز کند که در گذشته اتفاق افتاده است، زندگیتان در جهتی منفی حرکت خواهد کرد. به یاد داشته باشید که زندگی شما در جهتی حرکت می‌کند که افکارتان آن را تعیین کند. به همین خاطر است که افکار مثبت و روحیه بخش تاثیر بسیار بزرگی در زندگی هر فرد دارد.

هر چیزی که بر روی آن تمرکز کنید بر روی احساسات و نحوه زندگی شما نیز تاثیر خواهد داشت. به جای اینکه تمامی تمرکز خود را بر روی افکار منفی قرار دهید که در گذشته رخ داده است، بهتر است موقعیت جدیدی برای خود بسازید. بازیافت تمامی افکار خود را آغاز کنید و سعی کنید افکار مثبت را جایگزین افکار منفی نمایید.

سعی کنید از جملات مثبتی همچون “من می‌توانم کارهای خوبی انجام دهم” ، “من بسیار باهوش هستم” ، “گذشته‌ها گذشته” ، ” هیچ چیزی نمی‌تواند جلوی رشد و موفقیت مرا بگیرد” استفاده نمایید.

زمانی که از خواب بیدار می‌شوید این جملات مثبت را با صدای بلند تکرار کنید. خواهید دید که در زمان کوتاه حس بسیار خوبی دارید.

 

رابطه خود را با برخی از دوستانتان قطع کنید:

 

همیشه در زندگی ما افرادی وجود دارند که هیچ نقش مثبتی ایفا نمی‌کنند و تنها باعث کند شدن جریان زندگیمان می‌شوند. در اینگونه موارد قطع کردن رابطه بهترین گزینه است.

برای افرادی که می‌خواهند افکار منفی را برای همیشه از ذهنشان پاک کنند، رابطه با دوستان منفی نیز باید قطع شود. باید خودتان را از این افراد دور نگه دارید زیرا آن‌ها یادآور خاطراتی هستند که ذهن شما را به گذشته سوق خواهد داد.

وقتی می‌گویم رابطه را قطع کنید، منظورم یک جدایی همیشگی و تمرکز بر روی تصورات مثبت و روحیه بخش است. اگرچه انجام اینکار در ابتدا کمی دشوار است اما ارزشش را دارد.

 

برای خودتان هدف مشخصی تعیین کنید:

یکی از مهم‌ترین روش‌ها برای فراموش کردن حوادث تلخ گذشته، مشخص کردن یک هدف خاص برای آینده است. باید با این حقیقت آشنا باشید که بروز حوادث ناگوار یا تجارب بد در گذشته به معنای رسیدن به آخر خط نیست.

شما پتانسیل کافی برای دسترسی به نقاط بزرگ در زندگی را دارید. تصور کنید در آینده کار بسیار بزرگی انجام داده‌اید، به دانشگاه رفته‌اید، شغل جدیدی کسب کرده‌اید و به رویای همیشگی خود دست یافته‌اید. همیشه به تصورات و رویاهای مثبت خود بها دهید و به فکر رشد و پرورش آن‌ها باشید.

این مبحث مهم در چندین مطب در مجله ماورای سلامت شرح داده شده است.

اهداف کوتاه مدت و بلند مدت داشته باشید و برای رسیدن به آن‌ها از برنامه ریزی‌های درست و مشورت افراد با تجربه کمک بگیرید.

 

بخشیدن را یاد بگیرید:

یکی از مسائلی که از لحاظ احساسی و ذهنی بیشتر افراد را اذیت می‌کند، روحیه نبخشیدن است. کینه داشتن نسبت به یک نفر همانند خوردن سم است. در این حالت اولین نفری که صدمه می بیند خود شما هستید. همه ما اینکار را به خاطر خودمان انجام می‌دهیم اما نمی‌دانیم تنها اتفاقی که رخ می‌دهد نابود شدن احساسات و روحیه خودمان است.

بهترین راه برای فراموش کردن گذشته ، بخشیدن کسی است که اشتباه و ظلمی در حق شما انجام داده است. اگرچه انجام اینکار در حرف آسان است اما اگر بتوانید اینکار را انجام دهید احساس سبکی خواهید داشت.

روحیه نفرت را با روحیه عشق ورزی و دوست داشتن عوض کنید. خواهید دید اولین نفری که از این عشق نفع می‌برد خود شما هستید.

 

تحت تاثیر قرار دادن دیگران را متوقف کنید:

آیا تا به حال برایتان پیش آمده که احساس کنید هیچ کس شما را درک نمی‌کند و هر تصمیمی می‌گیرید نمی‌توانید آن را عملی کنید؟ اگر پاسخ شما به این جواب مثبت است پس آن‌ها چیزی را که شما می‌بینید مشاهده نمی‌کنند. شما بدهکار هیچ کسی نیستید و نیاز نیست برای هر تصمیمی که می‌گیرید از دیگران اجازه بگیرید و رای و نظر آن‌ها را نیز بدانید.

سعی کنید تایید گرفتن از دیگران را فراموش کنید و به خودتان حق زندگی کردن بدهید. شما نمی‌توانید همه مردم روی زمین را راضی نگه دارید این کار غیر ممکن است. پس به دنبال انجام کار غیر ممکن نباشید.

اگر بخواهید همه افراد را راضی نگه دارید تنها اتفاقی که می‌افتد نا امیدی شماست. اصلا مهم نیست که شما چقدر انسان خوب و دوست داشتنی هستید، همیشه افرادی در اطرافتان خواهند بود که شما را دوست ندارند و کارهایتان را نیز تایید نمی‌کنند.

این نیز بخشی از زندگی است پس به فکر خودتان باشید و از زندگی امروز خود نهایت لذت را ببرید.

 

https://www.zillow.com/profile/TobiMetz3

https://www.mixcloud.com/TobiMetz3/

https://www.reverbnation.com/artist/famle575

https://loop.frontiersin.org/people/2019979/bio

https://unsplash.com/@tobimetz3

https://www.evernote.com/shard/s519/sh/a4498905-ec81-6a1b-7ff7-b5906d4b0ec2/20b23b79cca55057e280498e84a4a6ec

https://www.diigo.com/user/tobimetz3

https://www.sbnation.com/users/TobiMetz3

https://3dwarehouse.sketchup.com/user/f1a2d6b0-a4e0-4c68-82f8-e73f22124544/Tobi-M

 

 

 

آزمایش حد مایع و حد خمیری خاک

۴۲ بازديد

عنوان آزمایش آزمایش حد مایع و حد خمیری خاک هدف تعیین حد مایع و حد خمیری یک نمونه خاک



برای توضیحات بیشتر بر روی عنوان زیر کلیک کنید

آزمایش حد مایع و حد خمیری خاک

مقاله هزینه یابی کیفیت در پروژه ها

۴۳ بازديد

مقاله هزینه یابی کیفیت در پروژه ها



برای توضیحات بیشتر بر روی عنوان زیر کلیک کنید

مقاله هزینه یابی کیفیت در پروژه ها

قالب آماده پست اینستاگرام پارت2

۵۱ بازديد

حرفه ای عمل کن کسب و کار آنلاین خودت رو به همه نشون بده و از پست گذاشتن لذت ببر



برای توضیحات بیشتر بر روی عنوان زیر کلیک کنید

قالب آماده پست اینستاگرام پارت2

3 free and best kids stories

۴۰ بازديد

3 free and best kids stories

 

 

 

 

Thumbelina fairy tale story for kids

 

 

z2_4cto.jpg

 

Today my little listeners, I’m gonna tell you the story of Thumbelina!

Once upon a time, there was a woman living alone in a distant village. She was feeling only after the tragic death of her husband. She always wanted a child, but she hadn’t any. One day, she decided to visit her good friend who was also a witch.

The witch, gave her a grain of barely and said:

go home and plant this.

so the woman did so.

The very next day, a beautiful Tulip flower had grown from the grain. It was so beautiful. the woman hadn’t seen any flower like this in her life. When the flower blossomed, there was a pretty little girl inside it. The girl was no bigger than a thumb.

The woman fell in love with the girl and named her: Thumbelina

Thumbelina took away the woman loneliness. Woman would always tell her stories during the day. Sometimes woman would made a boat out of tulip petal which Thumbelina could row in a plate of water with it!

The woman made a bed with a walnut shell and a blanket out of rose petal for her. So Thumbelina had a soft and cozy bed to sleep every night.

One night, While Thumbelina was sleeping, a frog came by and see her through the window!

Wow! Such a beautiful girl! She would be a great bride for my son! He thought to himself.

So he grabbed Thumbelina and headed back to his house. Seeing his future bride, his son was happy.

I will marry her, daddy! But first, I have to build her a beautiful house.

Ok son! So until then, I will put her on the water lily in the middle of the pond so she doesn’t run away.

 

 

So the frog put Thumbelina on the lily leaf in the middle of the pond.

Thumbelina tried so hard to escape, but she couldn’t. So she burst into tears. Two minnows who were sitting under the leaf, heard her crying:

Why are you crying little girl? They asked. What’s the matter?

Thumbelina started to tell her story. When she finished, minnows decided to help her. They started nibbling the lily stem. It was soon after when the stem broke and the leaf floated away with Thumbelina.

But Thumbelina’s happiness didn’t last long. An ugly Beetle came and took Thumbelina to his house! The beetle called his friends and showed them his pretty new prisoner. But they weren’t happy to see Thumbelina!

Oh my friend! You should let her go! She is very different from us. She doesn’t belong here. you better let her go. Said his friends.

So the beetle dropped our Thumbelina in the long grass and flower.

Although she was happy that she was free from her captors, she didn’t know her way back to home! Days came by and she would eat the pollen of the flowers and drink the dew from their leaves.

One day as she was walking, she accidently saw a house that was made of mud. Its entrance was strange and round. She knocked one the door and waited. After a while, a mouse opened the door.

Hello little guest! I think it’s cold out there! Do you wanna come in? Said the mouse.

Yes! thank you!

So what is your story tiny girl?

Thumbelina started to tell the whole story for her new friend.

Don’t worry at all! You can stay here as long as you want.

So Thumbelina started her new life in her new house. She wanted to be useful, so she would cook food every day and tell stories for little mouse.

One day, when Thumbelina was cooking, mouse came by and said:

I invited a good friend of mine. He is one of the richest mice ever.

So Thumbelina cooked a delicious dinner. That night, all three of them talked and had a great time at the dinner table. The rich mouse fell in love with Thumbelina and said:

I will marry you! I want you to come with me and visit my house!

Thumbelina had no choice, So The three of them headed to the house of the rich mouse. in the middle of their journey, they reached a tunnel where they found an injured swallow.

What is he doing down here?! He should be in the air! Said the rich mouse rudely and kicked the swallow!

Thumbelina was shocked.

How could anyone treat another like this! Oh dear! She thought!

 

 

So she ran away when she got a chance. She hid behind a rock and waited for the mouse to go! Then she came back and took care of the swallow until he was fine and healthy again. It was spring and the swallow was able to fly again.

I have to go and find my family! They went to a warmer place! come with me! We’re gonna have so much fun! Said the swallow!

But Thumbelina had enough adventure! So she said goodbye to the swallow and he flew away!

months passed and Thumbelina was still wandering in the nature when she stumbled upon the rich mouse again!

OH my beloved tiny bride! I’ve been looking for you for months! Now that I found you, you have to marry me!

Thumbelina knew that there is no way out of this!

 

 

 

Puss in Boots story for kids

 

 

 

Once upon a time, a poor miller lived with her three sons. Years has passed and the miller of our story got old and died. He left nothing for his sons except a mill, a donkey and a cat. The oldest boy took the mill. The middle one took the monkey. So The cat was the youngest boy share.

Well! The youngest boy whispered, I will eat this cat and make some gloves with its fur! And that is the end of it! I won’t have anything else and I will die out of hunger!

The cat, who was listening stated to talk:

OH dear master! Don’t be sad at all! Just give me a bag and a pair of boots! The will show you that I’m not such a bad inheritance!

The boy, who saw many trick from the cat over all that years, which it performed to catch mice like pretending to be dead or hiding in the grain. So he thouth:

It doesn’t seem impossible that this cat could help me!

So he gave his bag to the cat and spend his last coins for buying a pair of boots for it!

looking gallant in the boots, he put bran and corn in his bag and put it around his neck. Then he slept near rabbit nest, pretending to be dead. He waited for innocent rabbits to come around and look for corn and bran.

Not very long after, a stupid naughty rabbit came and jumped into his bag. The Puss quickly closed the bag. Happy with his caught, He went to the palace and asked for talking to the emperor!

OH! His Majesty! I brought you a warrior rabbit! My proud master, Marquis of Carabas, ordered me to present to you.

Tell your master that I thanked him and he does me a great deal of pleasure.

After that, Puss again hid in the cornfield, holding still his bag open, and when a brace of partridges ran into it he closed the bag and caught them both. He went and made a present of these to the king, as he had done before of the rabbit. The king, in like manner, received the partridges with great pleasure, and ordered him some money for drink.

In this way, the cat continued for two or three months to bring presents to the king, always saying that they were from his master, the Marquis of Carabas. One day in particular, he heard at the palace that the king was planning to drive in his carriage along the river bank, and he decided to take his daughter with him. The Princess was the most beautiful girl in the kingdom.

Puss in Boots said to his master:

Follow my lead and your future is made. You have to but go and wash yourself in the river, in the place that I shall show you, and leave the rest to me.

The youngest son did the exact him, without knowing why or wherefore. While he was washing, the king passed by, and the cat began to cry out:

Help! Help! My Lord, Marquis of Carabas, is drowning!

At this noise the king put his head out of the coach window, and finding it was the cat who had so often brought him such good things, ordered his guards to run quickly to the aim of his Lordship, the Marquis of Carabas.

While they were helping the poor Marquis out of the river, the cat came up to the coach and told the king that while his master was washing, there came by some Thieves, who took his clothes:

Thieves! Thieves! He moaned!

This tricky cat had hidden the clothes under a great stone. The king immediately commanded the guards of his wardrobe to run and prepare one of his best suits for the Lord Marquis of Carabas.

The king was very happy to meet the Marquis of Carabas. The Miller’s boy looked really handsome in royal clothes. The king’s daughter took a secret glimpse to him. And soon, she fell in love with him because of his manners and good look!

The king invited him to sit in the coach and ride along with them. Celebrating the progress of his project in his heart, the cat started to march before the coach. after a while, He saw countrymen who where mowing a meadow:

OH you kind hearted people! I order you to tell the king that this meadow belongs to my master, Marquis of Carabas, or I will command those guards to kill you all!

Moments later, The king asked the countrymen:

Who owns this meadow that you are mowing, people?!

To my Lord Marquis of Carabas! answered they altogether, since the cat scared them to death!

You see, your majesty, said the Marquis, this meadow gives a plentiful harvest every year!

 

 

 

 

Dinokids at the stadium story for kids

 

 

 

That day Dim Dim and his friends gathered around the square!
DimDim said excitedly:
I’m going to tie a Dinocity flag around my neck and wear a tasseled hat!

Dinosol said:
So I will wear my beautiful s*******t and colorful wig.

I really love football! I go to Sangi Stadium to see all the matches! We will definitely have a lot of fun this time! said Dinomani.

Yeah! Sure! Aha! Is your seat number written on your ticket?

DimDim said:
Yes! My seat number is 879!

My seat number is 877!
Hooray! So we sit together! What is your seat number?

Dino Money said with a big smile:
Seat number 7!

Dinosol and Dim Dim said together:
What?? You must be joking!!!

No! Why joke?!

Dinosol said:
The seat number seven is very close to the field! That is a VIP seat!

Yes! I have bought a VIP ticket!

Dim Dim said with regret:
Good for you!

But Dinosol said:
After all, there is nothing special! It is the same football match! But he will be a little closer!

Dinomani said:
Does not matter? You sit at the end of the stadium and I sit right next to the field! I can touch the match ball!

Dim Dim said:
Are you really telling the truth? I also like to sit there!

Dinomani said:
Come on! Buy a ticket for the VIP seat! This way we can watch the game together!

Yes! Yes! I’m gonna do the same thing!

Dinosol said:
DimDim! DimDim! Don’t buy a ticket! You have a ticket! The VIP ticket is very expensive, it also shows the same match!

Dinomani said boredly:
You keep repeating yourself! DimDim don’t listen to her! You have a lot of savings! Go take it from your savings and let‘s buy you a ticket!

DimDim, who really wanted to sit in the VIP seat, ran and went home! The whole house was crowded! His father was preparing himself for the match! He had spread flags and colorful hats on the ground and was trying them one by one. When he saw his son, he said:
Where have you been boy?! Hurry up, get ready! We have to go to the stadium and find our seats before the game starts!

Dad! Dad! I want to buy a VIP ticket!

What? VIP? But son! That ticket is very expensive!

Yes I know! But I have the money! I have savings!

But my son! You had saved that money to buy something else! Did you forget that?

No! I have not forgotten at all!

His father said:
Well, my son, if you regularly withdraw from your savings and spend, your money will accumulate later and you won’t be able to buy your telescope soon! Does it worth it?

Yes! I want to sit in the VIP seat!

What is the difference between the VIP position and our position, after all? The seat material is the same! We will see the same match!

But I can’t touch the ball from there!

His father started laughing and said:
Touch the ball? Boy! The ball is only on the field and only the players have the right to touch it! Look, my dear! If you want to use your savings and buy a VIP ticket, buy it! But you can’t buy your telescope this way soon!

 

 

See more stories for kids in isna & moonzia

Two moral stories for kids - free

۴۳ بازديد

Two moral stories for kids - free

 

 

Stella and the sun moral story for kids

 

 

z5_bmr5.jpg

 

once upon a time there was a cute girl named Stella who liked to climb everything. She was going up on the chair! She used to climb on the table and in short, she climbed on everything! She even climbed trees.

Stella wanted to climb so high that she could catch the sun with her little hands! One day, Stella’s parents took her to a very, very high mountain! Even though Stella became very tired on the way. She was was happy Because she knew that when she reached the top of the mountain, she would be very close to the sun and she thought that she could take it from the sky for herself.

After hours of climbing, Stella and her mother and father reached the top of the mountain! But the sun was still in the sky and Stella could not reach it. That’s why she turned to his father and said:
Dad! Can we take the sun home with us?

Stella’s father tried to take the sun, but after a little effort he said:
No! My hand does not touch the sun!

But suddenly a thought came to his mind! He said to Stella:
Maybe if you sit on my shoulder, you will reach it!

Stella sat on dad’s shoulders with her mother’s help. When Dad stopped, Stella was closer to the sun! Stella stretched her hand and stretched until finally she was able to hold the sun in her hand. Stella smiled happily! Now she could take the sun home to keep for herself! But as soon as Stella put the sun in her pocket, everything got dark and it started to get cold! But it didn’t matter to Stella! Because the sun was in her pocket and it warmed her! Stella was so happy that she didn’t notice any of this happening!
After playing with the sun for a while, Stella said:
We have to go back home so I can show the sun to my friends and play together!

A few hours later, when Stella and her parents arrived in the city, everyone in the city was sleeping, because it was night! Stella waited for a few more hours, but still it was not morning and no child came out of the house. All the houses were closed. All the flowers had faded and a cold wind was blowing.
When Stella saw that the morning did not come, she put the bright and luminous sun in the drawer and fell asleep!

A few hours later he woke up with a sound! The children were singing in the street! They read one poem after another:
It’s dark everywhere
how cold the weather is
I wish the sun would return to the sky
Golden and bright sun
where are you?
Maybe someone came
He took you and put you in his pocket!
kind sun
come back to the sky

Stella quickly went to her friends and said:
Guys! Guys! I didn’t know that if there is no sun, it will be cold everywhere and the trees will dry and the sky will be dark!

Do you know where the sun is? children asked confused.

 

 

 

Timmy, the king of jungle moral story for kids

 

 

 

In a green forest, many small and big animals lived. Every morning, when the sun rose, all the baby animals gathered by the river and played together! Then they would sit and eat the food that their mother had prepared.

Timmy was a little tiger cub who happily woke up every morning, took his food bowl, and went to the river! But when it was time to eat, he would always take his food dish and go behind the trees and eat secretly. One day when he was eating his food, he heard laughter! He looked behind him and saw baby lizard and baby lion laughing loudly!

Timmy asked angrily.
Why are you laughing?

The baby lion said:
Ah! Do you want me to give you some of my food to eat?

Baby lizard said:
Do you only eat so much with your big body?

Timmy was upset and ran home crying! When her mother saw her crying, she asked sadly:
Dear son! What happened?

Timmy cried:
Baby animals bring a lot of food with them every day! But I am an intelligent tiger cub; my food is the least!

His mother said:
Well, I will feed you as much as you like! Are you hungry?

Timmy said:
No!

His mother said:
So why are you crying?

Timmy said:
Because the kids make fun of me and say that I eat the least! They say that whoever eats more is stronger!

Timmy’s mother said:
It’s not like that, my son! Everyone eats as much as he can! They eat all the meat their father brings them every day, but you keep some of it in a safe place every day.

Timmy asked:
What does it mean? A safe place?

His mother said with a laugh.
You will understand what I mean later!

Days passed and passed until one day, the crow woke everyone up and said:
I have hot news! The king of the jungle has woken up! The race is on its way! What does the king think? All the people of the forest! Please, everyone, come to the shelter! We must go to see the lion king, the king of the jungle.

All the animals went to the big lion sanctuary with their babies! The lion came out of his shelter and said to the animals:
Today I want to choose the future king of the jungle.

All the animals were happy to hear this news. Lion continued:
But choosing the king of the jungle takes work. That’s why we have to hold a contest! Any baby animal that can bring the crown of the king of the jungle from inside the cave of the mountain will become the king of the jungle!

The next day, all the baby animals went to the high mountain with a small backpacks.

Timmy ‘s mother also put a food container in Timmy ‘s backpack and said to him:

Remember when I told you that you keep some of your food in a safe place every day?

Timmy said in surprise:
Yes!

His mother showed him the dish and said:
These are the same foods! When you reach the mountain, give this dish to Mr. Eagle!

Timmy asked:
Mr. Eagle?

His mother laughed and sent him to the high mountain!

When all the baby animals reached the mountain, they saw a giant and angry eagle standing in front of the cave door, not allowing anyone to enter the cave. He growled:
Baby animals! What have you brought me?

 

 

For see more moral storis for kids click on moonzia and momlovesbest link site!

three bedtime kids stories

۳۷ بازديد

three bedtime kids stories

 

 

Hansel and Gretel Story for kids

 

 

 

z3_ky0l.jpg

 

In a green forest, there was a woodcutter living there by his wife and his two kids. His son’s name was Hansel and his daughter’s name was Gretel. They were very poor. There were times that they even hadn’t something to eat for a day. One day, our poor woodcutter didn’t have enough money for a loaf of bread.

So when the night came, he started to think and think. At the end, he whispered to his wife:

What will happen to us? We can not feed our kids. they are starving.

I know the solution dear! Said the wife. We will take the kids deep in the forest early in the morning. we will ignite a fire for them and we will give each of them a loaf of bread. Then we will leave them for good. They will never find us again and with this plan, we will get rid of them.

Oh no wife! I can not imagine how I’m gonna do that! I can’t leave my kids alone in the forest! Wild animals will find them and swallow them in a moment.

You stupid man! Yelled the wife! Then the four of us will die out of hunger! You better start and make the coffins.

After a while, the man seemed convinced.

OK! But I really am sad for my poor kids.

Not being able to sleep because of hunger, Hansel and Gretel heard what their step mom planned for them. they cried quietly. Gretel said:

This is the end of our story! We are going to die tommorow!

Be quiet Gretel and don’t afraid! I’ve got this.

He waited until both their parents went to sleep. Then he got up, put on his jacket and slipped out from the back door. He stood near the garden, where the white stones were shining under the moon’s light! He picked up as many stones as he could and filled his pocket with them.

Then he turned back to the house and said to his sister:

Keep calm dear and sleep in peace! God will never forget us!

next morning, just before the sunrise, the step mom came and said:

Wake up! Wake up you lazy kids. We have to go to the forest and cut woods for your father.

Then she gave each of them a bread and said:

This is your dinner. Don’t eat it until then!

Gretel take the bread and hide it under her apron, because Hansel had his pocket full of stones. Then they started their journey to the forest. In their way, Hansel took a stone from his pocket every now and then and dropped it on the ground.

When they reached the heart of the forest, they collect wood with their father and used it to make a fire to keeping them warm. When the fire was ready, The step mom said:

Now lie down and rest kids. Your father and I will collect woods and when we were ready to go, we will wake you up!

After a while, they became tired and fell sleep. When they finally woke up, it was night. Gretel started crying and said:
OMG! How shall we get of this forest?

Don’t even think about it sis! Wait a little bit, when the moon rises, we will easily find our way to home.

And when the full mon got up, Hansel took Gretel’s hand and started to follow the white stones that were shining like silver. They walk all the night and next morning, they reached their house. They knocked the door. When the wife opened the door and saw Hansel and Gretel, she said:

You naughty children! How many hours you slept in the woods! We thought you’ll never come back.

But their father was so happy for seeing his kids once again.

Not very long after, another scarcity came to that area. Gain the children heard their step mom talking to their father:

Everything is finished! We just have a half a loaf and after that we will die! We have to get rid of the kids! This time we will take them even deeper in the woods so they will never find us again.

The man wasn’t happy with this at all! He whispered:

I’d rather to share my last morsel with my kids.

But the tricky step mom didn’t listened to him at all and finally managed to convince him to redo the plan.

Children heard this conversation completely. When the parents went to sleep, Hansel got up and wore his jacket. He wanted to go and pick up more white stones, but the step mom had locked the door. Hansel didn’t manage to get out but he started to comfort his little sister:

Don’t cry little sis! Go to sleep! I’m sure God will help us!

Next morning, the step mom came and woke them up and gave each of them a little piece of bread. even less than before. On they way to the woods, Hansel crumbled the bread in his pocket and every now and then, he dropped a crumb on the ground.

Hansel strewed bread crumbs all along the road. Woman take them deep deep into the forest. Where they never been before in their short lives. Then again they collect wood and made a large fire. The step mom said:

Sit here, you children, and when you are tired you can go to sleep; we are going into the forest to cut wood, and in the evening, when we are ready to go home we will come and wake you up.

So when noon came Grethel shared her bread with Hansel, who had strewed his along the road. Then they fell sleep, and the evening passed, and no one came for the poor children. When they woke up it was dark night. Hansel comforted his little sister:

Wait a little, Gretel, until the moon gets up. We will be able to find our way by the bread crumbs I scattered on the road.

So when the moon rose they got up, but they there were no bread crumbs on the ground, cause the birds of the forest and of the fields had come and eat them. Hansel thought they might find the way all the same, but they could not.

They walked that night, and the next day from the morning until the evening, but they could not find the way back to their home, and they were starving, for they had nothing to eat but the few berries they could pick up.

When they got very tired and decided to lay down under a tree and sleep.

It was now the third morning since they had left their father’s house. They were always trying to get back to it, but instead of that they only found themselves farther in the wood, and if help had not soon come they would have been starved.

About noon they saw a pretty snow-white bird sitting on a branch, and singing so sweetly that they stopped to listen. And when he had finished the bird spread his wings and flew before them, and they followed after him until they came to a little house, and the bird landed on the roof, and when they came closer they saw that the house was built of sweets, and roofed with cakes; and the window was of transparent sugar.

We will have some of this, said Hansel, and make a fine meal. I will eat a piece of the roof, Gretel, and you can have some of the window-that will taste like sugar.

So Hansel reached up and broke off a bit of the roof, just to see how it tasted, and Gretel stood by the window and chewed it. Suddenly they heard a thin voice coming from the inside:

Nibble, nibble, like a mouse,
Who is nibbling at my house?

And the children thought:

Never mind, It is the wind.

And they continued eating, not paying attention o the sound. Hansel, who found that the roof tasted very nice, took down a great piece of it, and Gretel pulled out a large round window-pane.

 

 

Cinderella Story for kids

 

 

 

Once upon a time, there lived a poor servant girl named Cinderella. She was a patient, tender and kind girl. His days were long and tiring. Full of the most boring and worst housework.

Washing the floor, washing the clothes, dusting the shelves and cooking food were the tasks that she had to do during the day. Cinderella was forced to work from morning to evening without receiving a single Penny.

Cinderella’s mother died when she was very young, and her father remarried soon after. But his new wife was a nasty woman. She had two daughters from her previous marriage who were as naughty as she was.
They tormented poor Cinderella terribly every day. One day, when Cinderella was sweeping the ashes from the fireplace, they mocked her and sang:

Poor girl, poor girl
Her face is black, burnt and ugly

Even though her stepmother and half-sisters had tormented her for years, she had never once disrespected them or tried to take revenge on them. She did not wish them ill at all.
She patiently did the housework, hoping that when she grew up she could run away and start the wonderful life she longed for.

One day when Cinderella was working at home, someone knocked on the door. Cinderella hurriedly opened the door. Behind the door stood a short, fat man dressed in royal robes and holding an important scroll.

The old man opened the scroll and began to read:

It is my duty to announce that the king has sent an official invitation to all the young ladies of this land to attend the important royal celebration in the palace.

Hearing this, Cinderella’s stepsisters pushed her to a corner and stood in front of the fat man. The man continued to read:

His Highness the Crown Prince is looking for a suitable lady for marriage. He wants to meet all the girls of this land to find true love. Please come to the palace on Saturday at 8 pm.

The little man turned, mounted his horse, and galloped off. Two knights also followed him closely.
The half-sisters closed the door and gave a loud shout of joy.
Cinderella’s stepmother entered the room.
She said impatiently:

What is the reason for all this happiness?

Oh…mom…we’ve been invited to the royal party and I’m sure one of us will be chosen as the new princes.

The stepmother replied with a mocking smile:

Of course you do, what prince wouldn’t want to marry my sweet and precious children!

Cinderella was desperately trying to quiet them down a bit. Because she knew in her heart that any prince would rather live alone for the rest of his life than to blacken his fortune by marrying these rude girls.
The stepmother turned to Cinderella and shouted:

Why did you stop and look? Prepare the clothes.

Cinderella nodded and said:

Yes Mam!

Cinderella wanted more than anything to go to the royal party. But she did not dare to ask permission from her wicked stepmother, because she knew that the wicked stepmother would not give her this permission. So she busied herself with housework and of course preparing her half-sisters’ dresses.

The evening of the royal royal feast arrived.
A magnificent horse-drawn carriage pulled up to the front door of the house, and the half-sisters, dressed in their hand-embroidered dresses, entered the carriage with much pomp and show.
Cinderella looked at them with great sadness and sighed deeply.

She said to herself:

If I could only have one wish for the rest of my life, it would be to attend a royal party and get away from the dreaded and boring housework for just one night.

Suddenly, a great light appeared in the sky.
A small fairy appeared in front of Cinderella, holding a small wand.

Fairy said happily:

Your wish will come true!

Cinderella asked in surprise:

what?

I will fulfill your wish; Because I am your fairy godmother. Oh, how much you have suffered in silence all these years. You have a kind soul. A kind and patient young lady.

Cinderella exclaimed happily

Oh I can’t believe it!!

But suddenly a frown appeared on her face.

But I’m not ready, Fairy Godmother. My clothes are cotton and my shoes are torn. I can’t be in the palace like this!

Fairy Godmother said with a smile:

Don’t worry, Cinderella. All I need to make your wish come true is a pumpkin, a rat, two mice and four grasshoppers.

Cinderella looked very confused.

So hurry up dear. hurry up!!

Cinderella ran and prepared everything that the fairy godmother said.
First, Cinderella went to the garden and came back with a big and ripe pumpkin. The fairy godmother tapped it once with her wand and in an instant the pumpkin turned into a magnificent golden carriage.
Then, Cinderella returned a mouse from the mouse trap in the kitchen.
Fairy godmother said:

Great dear, now if you don’t mind putting them on the carriage seat for me

Cinderella quickly did this.

The fairy waved her wand again. The two mice that Cinderella found in the barn turned into two servants in classy clothes. The four grasshoppers turned into four magnificent white horses.

said the fairy godmother

And now for the final magic…

And she hit Cinderella on the shoulder with her wand.
A spark rose. The old clothes she was wearing a moment ago suddenly changed. Cinderella sparkled in a magical, sparkly gown fit for a princess. Cinderella looked at her feet. He was wearing a pair of very beautiful glass shoes that glowed in the dark.

Fairy godmother cried:

Amazing!!! But remember that at 12 o’clock at night, this magic spell will be broken and your clothes will turn into old clothes.

Cinderella said as she kissed her fairy godmother on the cheek

I understand. And thank you very much for the great favor you have done to me Fairy Godmother!!

Cinderella entered the carriage and drove to the royal party.

As the golden carriage passed through the palace gates, trumpets sounded and Cinderella was given a royal welcome.
All the ladies were amazed at her magnificence.
As she entered the ballroom, the prince was immediately struck by Cinderella’s elegance and the warmth of her smile.
The prince approached.
He bowed his head slowly and extended his hand and said:

Ma’am, would you do me the honor to dance with you?

Cinderella said with dignity and kindness:

 

 

The Little Mermaid Stories for kids

 

 

 

My dear little friends! I’m gonna tell you the little mermaid story!

Once upon a time, far and deep in the ocean, where the water is shiny and blue, lived a sea king who had six mermaid daughter. Five of them were happy and cheerful while the youngest one was deeply sad and no one hadn’t seen her smile.

The little mermaid wanted to see the surface world! She loved to see green trees and blue sky. Because of that she always swam to the top of the ocean to enjoy the surface world’s view. She felt depressed when she couldn’t see the above world.

Georgios fish, beautiful shells and all the colorful creatures in the sea were always trying to make her smile but they usually failed. Even her father’s bedtime stories couldn’t cheer her up.

One night, the little mermaid swam to the top of the ocean when others were sleep. It was a stormy night and waves were crashing into rocks. The lightning stroke to a ship which was rolling in the ocean. The little mermaid saw a man beside the ship, signaling for help.

She swam and helped him quickly. She brought him to the shore and rested him on sands. The little mermaid fell in love with the young man in that short time. So she started to sing a song with his magical voice for the prince. And then she came back to the ocean.

She was so much in love with the young man that she couldn’t stop thinking about him. So he decided to go and visit the seashore witch and ask her to grant a wish.

The little mermaid wanted to dance and walk on the surface world. she wanted to feel the warmth of the sand. The witch. who was cunning and tricky, stirred her potion with an evil smile.

I will grant your wish! But I’ve got one condition! She said. I will give you the ability to walk and dance. But you’ll be no longer be able to talk and sing. If the prince doesn’t confess to his love for you in three days, your voice will be mine forever!

I agree! I accept your condition!

 

But let me tell you about the prince! He remembered one and only one thing about his rescuer! Her magical voice.

So my little friends, the witch transformed our little mermaid. After she transformed she went to the shore and sat on the warm sand where the prince was looking for her rescuer. prince didn’t remember our little mermaid:

Who are you? OH! You can’t walk?! Let me help you.

So, the prince took the little mermaid to his palace! On the second day, when little mermaid and prince were sailing on the ocean, prince decided to confess his love to her, but before he get a chance, the evil eels of tricky wish, attacked the ship.

The tricky witch who knew this, hid little mermaid’s voice in a seashell and hung it to her neck. Then transformed herself into a beautiful young woman! Then she started singing on the seashore. when the prince heard that magical voice, he was convinced that the tricky witch is her rescuer. so he decided to marry her!

But our little mermaid had many good friends! seals and fish! they decided to uncover witch’s evil plan! They attacked the witch and managed to break the chain of the neckless! Now it was the time! Our little mermaid got her voice back! She now could tell the prince who she truly was!

 

طراحی بسته بندی مواد غذایی

۴۶ بازديد

طراحی بسته بندی مواد غذایی

 

طراحی بسته بندی مواد غذایی و  چاپ و بسته بندی گاهی اوقات می تواند بسیار ترسناک به نظر برسد، حتی اگر یک طراح گرافیک حرفه ای باشید. این یک چیز است که بخواهید پیام برند خود را به طور موثر منتقل کنید، این یک بازی توپ دیگر است که سعی می کنید مطمئن شوید که الزامات برچسب را با آژانس استانداردهای غذایی محلی خود رعایت می کنید. اما با هر چیز دلهره آور، زمانی که بدانید چگونه آن را انجام دهید چندان ترسناک نیست.

 

 

از زمان همه‌گیری، عادات خرید مصرف‌کنندگان با تغییر تمرکز از سوپرمارکت‌ها به حمایت از مراکز غذایی محلی و مارک‌های مستقل کوچک تغییر کرده است. در حالی که بسیاری از ما برای اولین بار پخت خمیر ترش را امتحان می‌کردیم، بسیاری دیگر از قرنطینه(های) استفاده کردند تا با راه‌اندازی مارک‌های غذایی خود مانند نانوایی‌های باتر و کراست، عشق خود به پخت و پز و پخت را به سطح بالاتری برسانند. اگر جزو آن دسته هستید و به دنبال کسب درآمد از علایق آشپزی خود هستید، پس این مقاله برای شما مناسب است!

z1_f22g.jpg

 

    سه سوال که قبل از شروع فرآیند طراحی باید از خود بپرسید

 

چه در حال راه‌اندازی یک محصول غذایی جدید باشید و به یک طراح توضیح دهید یا خودتان محصول را طراحی کنید، اولین گام در این فرآیند، از بین بردن پیام‌های برندتان است. در زیر سه سوال وجود دارد که باید در حین ترسیم استراتژی برند خود قبل از ورود به فرآیند طراحی از خود بپرسید.

 

 

    1. محصول چیست؟

 

نوع محصولی که بسته بندی مواد غذایی را برای آن ایجاد می کنید، در نهایت نوع طراحی شما را تعیین می کند. به عنوان مثال، اگر شکلات‌های دسته‌ای کوچک را با برچسب قیمت ممتاز مارک‌گذاری می‌کنید، این موضوع بر نوع فونت‌ها، سبک‌های تصویر و گزینه‌های بسته‌بندی در مقایسه با تولید در مقیاس بزرگ یک ماده غذایی با قیمت ارزان‌تر تأثیر می‌گذارد.

 

 

    2. چه کسی محصول شما را می خرد؟

 

مهم است که در ذهنیت مخاطبان هدف خود کاوش کنید. محصول مورد نظر چه کسانی است و چگونه هستند؟ این کمک می کند تا تصویری از مشتری ایده آل خود بسازید تا بتوانید نحوه صحبت کردن با آنها را بهتر درک کنید.

 

به عنوان مثال، اگر زنان هزاره‌ای را هدف قرار می‌دهید که درآمد بالایی دارند، درباره انواع برندهایی که مخاطبان هدف شما می‌خرند، چقدر برای محصولات مشابه هزینه می‌کنند و به چه سبک بسته‌بندی مواد غذایی جذب می‌شوند، تحقیق کنید. این یک تابلوی خلق و خوی از سایر مارک های مواد غذایی ایجاد می کند که شما را تشویق می کند تا در طیف محصول ایده آل مخاطبان خود ایجاد کنید.

 

 

    3. برند و محصول خود را چگونه توصیف می کنید؟

 

یکی دیگر از تمرینات عالی هنگام ترسیم چشم انداز خود برای برند و محصول خود این است که به برند خود به عنوان یک شخصیت فکر کنید. از چه کلماتی برای توصیف برند خود استفاده می کنید، و از آنجا می توانید به این فکر کنید که چگونه از نظر بصری کار می کند. آیا برند شما مانند شیر جو دوسر Minor Figures سرگرم‌کننده و گیاه‌خوار است؟ شما می توانید از این نکات شخصیتی برای ترجمه انواع حروف و سبک های تصویری که ممکن است استفاده کنید استفاده کنید.

تجربه زندگی و مهاجرت به کانادا + تجربه واقعی

۴۴ بازديد

تجربه زندگی و مهاجرت به کانادا + تجربه واقعی

 

 

تجربه‌ی زندگی و مهاجرت به کانادا، از دید بسیاری از افراد، کاملا سلیقه‌ای و بستگی به شرایط و خصوصیات اخلاقی افراد دارد. به طور مثال برای فردی که تحمل سرما را ندارد، شاید این مسئله که از اوایل ماه اکتبر، اکثر مناطق کانادا دمای زیر صفر را تجربه می‌کنند، غیر قابل تحمل باشد.

 

تجربه زندگی در کانادا

یکی از بهترین راه‌ها برای افرادی که در حال کسب اطلاعات درباره‌ی کشورهای مختلف، به قصد مهاجرت هستند، پرس و جو از افرادی که قبلا این مسیر را رفته‌اند می‌باشد.

ممکن است دوست و یا خانواده‌ای در کشورهای مختلف داشته باشند تا با کسب اطلاع از خلقیات، توانایی‌ها، تجربه‌ها و … از آن، بتوانند بهتر تصمیم بگیرند.

ما در این مقاله، پس از جمع آوری اطلاعات از تجربیات افراد، داده‌ها را به صورت طبقه بندی شده، در اختیار شما قرار می‌دهیم تا بهتر بتوانید هدف و تصمیم خود را مشخص کنید.

 

حقایق مهاجرت و زندگی در کانادا

کشور کانادا با توجه به سیاست‌هایی که در زمینه‌ی مهاجر پذیری به کار می‌برد، قوانین و شرایط بسیار مناسب و مطلوبی را برای مهاجران فراهم کرده است. این کیفیت شرایط و خدمات به صورتی می‌باشد، که زندگی مهاجرین کانادا هم سطح و هم تراز با شهروندان کانادایی است.

 

میزان رضایت از زندگی در کانادا

در کشور کانادا 82 درصد از مردم در رضایت کامل از شرایط زندگی به سر می‌برند. طبق آمار جهانی، کانادا از لحاظ پایین بودن میزان جرم و جنایت، جزو 10 کشور اول امن دنیا قرار دارد. طبق سیاست‌های این کشور، جذب نیروهای ماهر و کارآمد منجر به پیشرفت بالای اقتصادی، اجتماعی و … شده است.

کانادا یکی از امن‌ترین، مرفه‌ترین، آزادترین و آرام‌ترین کشورهای دنیا به حساب می‌آید. از همین رو برای مهاجران، زندگی، تحصیل و کار در کانادا بهترین مقصد به حساب می‌آید. همچنین تعداد بسیار زیادی از کانادایی‌ها به اینکه شهروند کانادا هستند، افتخار می‌کنند.

 

مشکلات اصلی زندگی در کانادا

گرچه زندگی در کانادا مزایای بسیار زیادی دارد، اما معایب و مشکلاتی هم وجود دارد که لازم است قبل از مهاجرت به کانادا با آن‌ها آشنا شوید.

برخی از اصلی‌ترین مشکلات زندگی در کانادا، سردی بیش از حد استان‌های شمالی، دو زبانه بودن برخی از استان‌ها و الزام یادگیری زبان فرانسوی برای زندگی در آن استان‌ها،  هزینه‌ی بالای مسکن در اکثر شهرهای بزرگ، بالا بودن هزینه‌های تحصیل، پهناور بودن کشور و مشکلات عبور و مرور و … هستند.

 

دلایل اصلی پشیمانی از مهاجرت به کانادا

گاهی اوقات به دلیل عدم بررسی شرایط پیش از اقدام به مهاجرت، عدم انعطاف پذیری فرد با محیط و شرایط جدید و یا سایر عوامل فردی باعث می‌شود تا مهاجران، پس از مهاجرت با مشکلاتی مواجه شوند.

برخی از این مشکلات با گذشت زمان برطرف شده و برخی دیگر مانند سرمای شدید هوا ممکن است رفع نشده و نیاز باشد فرد مهاجر خودش را با شرایط وفق دهد. بنابراین دلایل پشیمانی از مهاجرت به کانادا ، اصولا قابل رفع هستند و کمتر کسی به فکر بازگشت به کشور مبدا می‌افتد.

 

تفاوت‌های مهم زندگی در ایران و کانادا

اصلی‌ترین تفاوت در زندگی بین ایران و کانادا، متفاوت بودن قوانین و مقررات و همچنین میزانِ قانون پذیریِ افراد جامعه است. تفاوت در قوانین، بزرگ‌ترین و تاثیرگذارترین بخش در زندگی افراد  است. کشور کانادا، اقتصادی پیشرفته و کمترین میزان فساد مالی را دارد.

از دیگر تفاوت‌های ایران و کانادا، می‌توان به آب و هوای این دو کشور اشاره کرد. کشور ایران با اینکه کشور کوچکی است، اما آب و هوای چهار فصل دارد.

کشور کانادا دومین کشور پهناور دنیا است و دارای آب و هوایی سردسیری و قطبی دارد. گرچه شهرهایی مانند تورنتو به نسبت معتدل‌تر است اما اکثر ماه‌های سال در اکثر نقاط کانادا، هوا بسیار سرد است.

تفاوت دیگری که بین زندگی در ایران و کانادا وجود دارد، زبان این دو کشور است. زبان رسمی در کشور ایران، پارسی ( فارسی ) است؛ در حالی که زبان رسمی کانادا، انگلیسی و فرانسوی است که در برخی استان برای کار، تحصیل، زندگی و … دانستن هر دو زبان الزامی است.

فرهنگ، در کشور ایران و کانادا، کاملا متفاوت است که در ادامه به برخی از آن‌ها اشاره میکنیم. به طور مثال، در ایران مردم عادت به تعارف دارند در حالی که کانادایی‌ها در کمال ادب، بسیار رک‌گو هستند. وقت شناسی و اهمیت دادن به زمان، از ویژگی‌های بارز کانادایی‌هاست که در بین ایرانی‌ها کمتر مشاهده می‌شود.

کانادایی‌ها به مسئله‌ی برابری بسیار اهمیت می‌دهند. احترام به تفاوت زبان، فرهنگ، نژاد برایشان بسیار مهم است. همچنین افراد را از لحاظ مادی، طبقه بندی نمی‌کنند. درحالی که در ایران افراد به دو دسته‌ی فرودست و فرادست تقسیم می‌شوند.

 

مزایا و معایب زندگی و مهاجرت به کانادا

افراد با توجه به هدف از مهاجرتشان که دریافت ویزای توریستی کانادا، تحصیل در کانادا و یا دریافت ویزای استارتاپ کانادا و … است، موارد متفاوتی برایشان مهم و ضروری خواهد بود.

بنابراین یکی دیگر از مهم‌ترین کارهایی که برای انتخابِ مقصدِ مهاجرت باید انجام دهید، این است که پس از مطالعه‌ی تجربه زندگی و اقامت کانادا، مزایا و معایب را متناسب با موقعیت و شرایط خود یادداشت کرده تا بتوانید با مقایسه‌ی آن‌ها، متوجه شوید که آیا مهاجرت به آن کشور برای شما مناسب است یا خیر.

 

مزایای عمومی زندگی و مهاجرت به کانادا به شرح زیر است

  1. اقتصاد رو به رشد در کانادا
  2. مهاجرت پذیری و مردمان خوش برخورد
  3. عدم احساس غربت به دلیل چند فرهنگی بودن کانادا
  4. قانونمند بودن کانادا
  5. امنیت بالا و پایین بودن درصد جرم
  6. سیستم آموزشی بسیار عالی
  7. عدم وجود تنش و تهدید خارجی
  8. وجود دولتی کارآمد
  9. رعایت حقوق انسانی و فردی

 

بهتر است معایب زندگی در کانادا را هم بدانید تا بتوانید بهتر تصمیم بگیرید. در ادامه به معایب عمومی مهاجرت و زندگی در کانادا می‌پردازیم:

 

  1. آب و هوای سرد و قطبی در اکثر مناطق این کشور
  2. بالا بودن نرخ مالیات نسبت به آمریکا
  3. عدم پذیرش مدارک تحصیلی و سوابق کاری برخی کشورها

 

باز هم تاکیدمان بر این مسئله است که هر فردی، با توجه به شرایط خود و استان مورد انتخابش، تصمیم نهایی را می‌گیرد؛ که آیا کانادا مکان مناسبی برای او هست یا خیر!

 

تجربه های شخصی مهاجرت به کانادا

من همراه با پدر و مادرم، در سن 12 سالگی به کانادا مهاجرت کردم. در دوره‌ی دبیرستان، به صورت نیمه وقت، پیش خدمت یک رستوران هستم. حقیقتا اینجا انعام خوبی می‌دهند. شاید بنظرتان عجیب باشد اما درآمد خوبی دارم و راضی هستم.

 

من پس از گذشت 9 سال زندگی در کانادا این را به شما می‌گویم که قبل از ورود به کانادا، زبان خودتان را تقویت کنید. مهارت‌ها و بازار کار مورد نیاز کانادا را بررسی کنید. کانادا پذیرای خوبی است؛ اما تضمین یک زندگی لوکس را به شما نمی‌دهد. برای رسیدن به خواسته‌ها، باید تلاش کنید!

 

من در تورنتو وکیل مهاجرت هستم. بدون هیچ تردیدی، بهترین گزینه، مهاجرت به کانادا است. کانادا فرصت‌های خوبی برای اشتغال و رشد فردی به شما می‌دهد.

 

اقتصاد کانادا جزو 10 کشور برتر جهان است. امکانات آموزشی و بهداشتی در کانادا رایگان و جزو بهترین‌ها در جهان است. با توجه به وجود برنامه‌های مهاجرتی متنوع، راه‌های مختلفی برای انواع اقشار با هدف مهاجرت وجود دارد.

 

من یک دانشجوی ایرانی کانادایی هستم. بنظر من سیستم سلامت ما، شگفت انگیز است. با توجه اینکه اکثر کانادایی‌ها به طور متوسط بیش از 80 سال عمر می‌کنند، کانادا دارای یکی از بهترین سیستم‌های بهداشتی در جهان است.

 

میزان جرم و جنایت در مقایسه با سایر کشورها، بسیار اندک است. سیستم آموزشی نیز فوق العاده است. شهریه‌ی دانشگاه‌ها در مقایسه با کشورهای اروپایی کمتر و دانشگاه‌هایمان جزو برترین‌ها هستند.

 

پس از 6 سال در کانادا به شما می‌گویم که اگر به خانواده‌تان وابسته هستنید، به کانادا مهاجرت نکنید! نه تنها به کانادا، بلکه به هیچ کشوری مهاجرت نکنید. اما به طور کلی، کانادا جایی است که اگر برای رسیدن به اهدافتان تلاش کنید، قطعا به آن‌ها می‌رسید.

 

این کشور، دارای روزهای بارانی و سرد زیادی است؛ حتی گاهی اوقات میزان برف و سرما به منفی 40 درجه می‌رسد!

 

با توجه به اینکه قبل از تحصیل در کانادا، در انگلستان محصل بوده‌ام، به صراحت می‌گویم که هزینه‌های تحصیل در کانادا پایین‌تر از اروپا و حتی آمریکا است. در اینجا من در کنار تحصیل، در هفته 16 ساعت هم کار می‌کنم. مردم با مهاجران و تازه واردها واقعا مهربان و خوش برخورد هستند.

 

هدف من دریافت اقامت و پاسپورت کانادا و سپس ادامه‌ی زندگی در آمریکا است. کانادا یک راه خوب برای ورود به آمریکا است.

 

مهاجرت به کانادا برای من، بهترین اتفاق زندگی‌ام بوده است. من 15 سال است که در تورنتو زندگی می‌کنم. تعمیرگاه کوچکی دارم. همسرم در منزل، کار آرایشگری مشغول است و همراه با دو دخترم زندگی خوب و راحتی داریم.

 

من فقط بخاطر تامین آینده‌ی دخترم به کانادا آمده‌ام. بنظر من کیفیت زندگی چه به لحاظ بهداشت و چه آموزش، سختی سرمای هوا و به طور کلی سختی‌ها را آسان‌تر می‌کند. اگر قصد آمدن به کانادا را دارید، خودتان را برای روزهای سخت آماده کنید.

 

پس از گذشت نیم قرن از زندگی‌ام در کانادا، به شما می‌گویم که اگر دارای مهارت یا فن خاصی هستید، به شهرهای بزرگ مانند مونترال، ونکوور یا تورنتو نروید. در این شهرها، بازار کار رقابتی است. شهرهای کم جمعیت منابع درآمد بسیار خوبی هستند.

 

در این شهرها می‌توانید به راحتی درآمد داشته و پس انداز کنید. به طور کلی کانادا برای همه مناسب نیست، باید پشتکار داشته و تلاش کنید تا به خواسته‌هایتان برسید.

 

من در ونکوور زندگی می‌کنم. بنظر من اگر شما فردی سخت کوش و رویا پرداز هستید و به دنبال فرصت‌های زندگی می‌روید؛ این کشور شما را به خواسته‌هایتان می‌رساند. ما در سال‌های ابتدایی ورود به کانادا، سختی زیاد کشیدیم؛ اما حالا رستوران کوچکی برای خودمان داریم و در رفاه مالی هستیم.

 

اگر در ایران می‌ماندیم، حتی اگر ده‌ها برابر هم تلاش می‌کردیم، هرگز به هیچکدام از چیزهایی که الان داریم نمی‌رسیدیم.

 

من یک پدر هستم. پسرم را 13 سال پیش در سن 16 سالگی به کانادا فرستادم. در حال حاضر او در رشته‌ی مدیریت فارق التحصیل شده و کار و زندگی خوبی دارد. عاشق زندگی در کانادا است. همسرم و من هم هر سال به دیدن او می‌رویم. از نظر من، کانادا کشوری شگفت انگیز و پر از فرصت است.

 

دو سال است که در کانادا زندگی می‌کنم، زندگی و دوستانی فوق العاده دارم. تا به حال حتی یک داستان منفی هم درباره‌ی کاندا نشنیده‌ام. بهترین تصمیم زندگی من مهاجرت به کانادا بوده است.

 

کانادایی‌ها افرادی رک گو هستند! توصیه‌ی من به ایرانیان این است که تعارفات ایرانی را کنار بگذارید!

 

به نظر من بهترین راه برای دریافت اقامت دائم کانادا، تحصیل در این کشور است. کانادا از افراد متخصص استقبال می‌کند. بنابراین پس از اتمام تحصیل راحت‌تر کار پیدا خواهید کرد.

 

با داشتن مهارت‌های خاص، مثل نانوایی، شیرینی پزی، آرایشگری ( در تمام زمینه‌ها ) و … می‌توانید موقعیت خوبی در کانادا داشته باشید.

 

سیستم آموزشی کانادا به گونه‌ای است که ارزش بالایی برای آموزش قائل هستند. اکثر مردم در کانادا با سواد و دارای تحصیلات دانشگاهی هستند. کانادا برای ارتقا سطح علمی شهروندانش، سالانه هزینه‌های زیادی را تقبل می‌کند.

 

با توجه به سیاست‌های مهاجر پذیری و وجود قوانینی منصفانه و معقول، اگر تمایل به داشتن یک زندگی موفق در کانادا داشته باشید، این یک فرصت عالی برای رسیدن به اهدافتان است.

 

خدمات درمانی در کانادا رایگان است و دولت، هزینه‌های درمانی را می‌پردازد.

 

من در ادمونتون زندگی می‌کنم. تجربه به من نشان داده که اگر در ایران تلاش می‌کنید اما درآمد کمی دارید، زندگی دشوار است و به آینده امیدوار نیستید، زندگی در کانادا برایتان بسیار هم مناسب است. در اینجا یک کارگر ساده‌ی سوپر مارکت، به راحتی درآمد مناسب و زندگی و حقوق شهروندی خوبی دارد.

 

اقتصاد در کانادا همیشه در حال رشد است!

 

من در آلبرتا استادیار دانشگاه هستم. به نظر من تصمیم برای اینکه کانادا جای مناسبی برایمان هست یا خیر، کاملا به طرز فکر شخصی و شرایط هر نفر بستگی دارد. انتخاب استان و شهر برای زندگی در کانادا جزو موارد بسیار مهم است.

 

من نویسنده و روزنامه نگار هستم. نوشته‌های من، داستان زندگی افرادی که نتوانسته‌اند در کانادا به سرانجام خوبی برسند، است. پس از شنیدن تجربیات منفی، این را می‌دانم که برای موفق شدن در کانادا هم مانند هر کشور دیگری، تلاش، سخت کوشی و مهارت اهمیت دارد.

 

مهاجرت به کشوری که برایتان غریب و ناشناخته‌ست، کار دشوار و ترسناکی است. من سعی می‌کنم نکاتی را با شما در میان بگذارم که شاید برایتان مفید واقع شود:

سطح زندگی در کانادا بالا است. یعنی منابع بین همه و به صورت برابر وجود دارد. امکانات بهداشتی نسبت به سایر کشورها واقعا خوب است و بودجه‌ی ان توسط دولت تامین می‌شود.

دولت از تازه واردان و مهاجران حمایت می‌کند.

شما در کانادا بدون هیچگونه استرس و تنشی می‌توانید به هر مکانی که مد نظرتان است سفر کنید. سیستم ترافیک و شهری در این کشور عالی است.

از آنجایی که کانادا به خانواده و در کنار هم بودن اهمیت زیادی می‌‌دهد، پس از مهاجرت به راحتی می‌توانید برای اقوام و حتی دوستانتان درخواست ویزا دهید.

 

من و همسرم 4 سال از به کانادا مهاجرت کرده‌ایم. در ابتدا، 5 ماه زمان برد تا کار پیدا کردیم. گرچه مجبور شدیم از مشاغل سطح پایین شروع کنیم، اما الان از وضع زندگی‌مان کاملا راضی هستیم.

 

بنظر من، قبل از مهاجرت یک رزومه‌ی خوب برای خودتان آماده کنید و به هیچ عنوان توقع نداشته باشید که از ابتدا، شغل مرتبط با سابقه‌ی کاری‌تان پیدا کنید.

 

ما اطلاعات و آشنایی کافی با مسائل مربوط به خانه، در کانادا و همچنین سابقه‌ی اعتبار کانادایی نداشتیم. به همین دلیل مجبور شدیم 3 هفته در هتل بمانیم تا خانه‌ی مورد نظرمان را پیدا کنیم.

 

مردمان کانادایی با مهاجران بسیار مهربان و خوب رفتار می‌کنند. برای زندگی در کبک و مونترال حتما زبان فرانسوی یاد بگیرید. پس از گذشت 4 سال، ما حالا دوستان ایرانی و خارجی بسیار خوبی داریم.

 

در ابتدا کنار آمدن با آب و هوای اینجا برایمان سخت بود، اما الان عادت کردیم و مشکلی نداریم.

 

به طور کلی زبان‌ها متداول کشور کانادا، فرانسه و انگلیسی هستند. بنا بر ایالت یا استانی که قرار است در آن زندگی کنید، به تقویت زبان خود بپردازید. در برخی استان‌ها و یا حتی برخی مشاغل به هر دو زبان نیاز دارید.

 

کانادا یک کشور با آب و هوای سرد و قطبی است، گرچه در تابستان دمای 25-27 درجه را نیز تجربه می‌کنید اما خودتان را برای زمستان‌های سخت آماده کنید.

 

یکی از مهم‌ترین مشکلات افراد مهاجر این است که اکثرا دارای تحصیلات دانشگاهی هستند و انتطار دارند با ورودشان به کانادا، شغل و سمتی مشابه موقعیتشان در ایران داشته باشند؛ اما واقعیت این است که در اینجا اینطور نیست!

 

 

Source:

golchin-immigration

usnews.com